یک روز، دختر کوچکی به نام اِدا زندگی میکرد. او و خانوادهاش آنقدر فقیر بودند که پساندازشان در یک قوطی بیسکویت جا میشد. آنها پول کافی برای زندگی در یک خانه واقعی نداشتند. بنابراین، اِدا، مادرش و برادر کوچکش آلن در یک کلبه در نزدیکی زبالهدانی در حاشیه شهر زندگی میکردند.
دور از آنجا، در آن سوی شهر، مخترع مشهوری به نام زِنگمَن زندگی میکرد. او بسیار ثروتمند بود. هیچ برگ کاغذی به اندازه کافی بزرگ نبود که همه رقمها و صفرهای حساب بانکیاش روی آن نوشته شود. او در خانهای عظیم با استخر و سرسره آبی، پلههای متعدد، برجها، صدها پنجره و آنقدر اتاق زندگی میکرد که خودش مرتب در آن گم میشد. ملک زِنگمَن در بالای کوه ساخته شده بود. از آن بالا میتوانست تمام شهر را تماشا کند.
از کودکی، زِنگمَن مجذوب کامپیوترها بود. در آن زمان، آنها ماشینهای عظیمی با کلی سیم و فن پرسر و صدا بودند. در مدرسه، زِنگمَن کوچک اغلب به همه کارهایی که میتوانست با کامپیوترها انجام دهد رویا میدید، روزی که کوچکتر میشدند، به اندازه کافی کوچک که بتوانند در دستگاههای دیگر جاسازی شوند.
برای شروع، یک کامپیوتر در اسکیتش نصب میکرد تا وقتی میراند صداهای جالبی مثل آژیر آتشنشانی یا موشک در حال پرتاب تولید کند. و ماشینهای بستنیسازی اختراع میکرد! کامپیوتر میتوانست به طور خودکار خوشمزهترین طعمها را مخلوط کند و بستنی را بفروشد. در هر گوشه خیابان ماشینهایی وجود داشت، و او میتوانست هر وقت هوس میکرد بستنی مورد علاقهاش را برود بگیرد. همچنین رباتی برای نظافت و ماشینی برای مرتب کردن آجرهای ساختمانی میساخت تا اتاقش همیشه مرتب باشد. هر روز، زِنگمَن ایدههای جدیدی داشت. نمیتوانست به چیز دیگری فکر کند.
هر چه زِنگمَن بزرگتر میشد، کامپیوترها کوچکتر میشدند. وقتی به سن ترک مدرسه رسید، آنقدر کوچک بودند که در جیب شلوارش جا میشدند. کوچکترین آنها حتی روی نوک انگشتانش جا میگرفت.
«بالاخره میتوانم همه ایدههایم را عملی کنم!»، زِنگمَن شادمان شد و شروع به کار کرد. کامپیوترهای کوچک را در تمام دستگاههای ممکن و غیرممکن جاسازی کرد تا آنها را کاربردیتر کند. و سپس این دستگاهها را فروخت.
بزرگسالان و کودکان اختراعاتش را دوست داشتند. همه بچهها اسکیتبورد زِنگمَن با آخرین صدای مد روز میخواستند تا در حیاط مدرسه دوستانشان را تحت تأثیر قرار دهند. بسیاری نیز بلندگوهای زِنگمَن را داشتند که بسیار کاربردی بودند. کافی بود عنوان یک آهنگ را به آنها بگویید تا آن را بشنوید. و کسی که هنوز پول تو جیبی داشت، پس از مدرسه میرفت و بستنی تهیه شده به طور خودکار توسط ماشین-بستنی-اصلی-زِنگمَن را میخرید. مثل جادو بود – اما همه اینها توسط کامپیوترهای کوچکی کنترل میشد که زِنگمَن در دستگاهها جاسازی کرده بود.
در مدرسه اِدا نیز، این اختراعات بسیار محبوب بودند و او دوستان زیادی داشت که با اسکیتبوردهای بسیار جالب گشت میزدند. اِدا اغلب ناراحت بود، چون مادرش نمیتوانست همه این چیزهای شگفتانگیز را برایش بخرد. نه اسکیتبورد، نه بلندگو، نه بستنی.
اما اِدا درست کنار زبالهدانی زندگی میکرد. او آنجا دستگاههای شکسته و قطعات زنگزدهای پیدا میکرد که با آنها چیزهای فوقالعادهای میساخت: یک ماشین صابونی که او و برادرش آلن با آن از تپه پایین میرفتند، یک توربین بادی یا هیولاهایی از آوارهای ترسناک که با هم میجنگیدند. او همچنین چیزهای مفید زیادی پیدا میکرد، مثل یک تلفن همراه قدیمی. البته صفحه نمایشش ترک خورده بود اما میتوانست آن را تعمیر کند. نزدیک زبالهدانی، اینترنت نبود. اشکالی نداشت، آن را جای دیگری دریافت میکرد.
اِدا آنقدر از ساختن در زبالهدانی و تعمیر اشیای شکسته لذت میبرد که کاملاً اسکیتبوردها و بستنیها را فراموش میکرد.
از آنجایی که همه اختراعاتش را میخریدند، زِنگمَن به زودی ثروتمندترین مرد جهان شد. با پولش، یک کامپیوتر عظیم طلایی با صفحه کلیدی از سنگهای قیمتی ساخت و آن را در بزرگترین اتاق ویلایش نصب کرد. از آن کامپیوتر، میتوانست از طریق اینترنت همه کامپیوترهای کوچک جاسازی شده در اختراعاتش را کنترل کند.
کافی بود کلیدهای مناسب کامپیوتر طلایش را فشار دهد و بلافاصله همه ماشینهای بستنی شهر فقط بستنی وانیلی توزیع میکردند. اگر زِنگمَن میخواست مردم بستنی شکلاتی بخورند، ترکیب کلیدهای مربوطه را فشار میداد. اگر دستور فروش بستنی لیمو را میداد، آنگاه ماشینها فقط بستنی لیمو تولید میکردند. زِنگمَن عاشق اختراعاتش بود و هر بار شگفتزده میشد که ماشینهایش چقدر عالی کار میکنند. گاهی مردم ناامید میشدند که طعم مورد علاقهشان وجود ندارد اما چه میتوانستند بکنند؟ حداقل در هر گوشه خیابان بستنی وجود داشت.
زِنگمَن از فشار دادن کلیدهای درخشان و دیدن مردم در حال خوردن بستنیهایش بسیار لذت میبرد. بدین ترتیب هر روز ساعات زیادی را پشت کامپیوتر طلایش میگذراند. از تماشای شهر از بالا با یک تلسکوپ بلند و مشاهده قابلیت اطمینانی که اختراعاتش دستوراتش را اجرا میکردند خسته نمیشد.
وقتی پشت کامپیوتر طلایش نبود، زِنگمَن کامپیوترهای کوچکش را در دستگاههای جدید نصب میکرد تا بعداً بفروشد. ماشینهای لباسشویی ساخت که وقتی لباسشویی تمام میشد پیامی روی تلفن همراه میفرستاد، جاروبرقیهایی که به جای سروصدای بلند، موسیقی شادی پخش میکردند، چراغهایی که با صدای انگشت روشن و خاموش میشدند و ماشینهایی که به راننده نشان میداد نزدیکترین سوپرمارکت کجاست.
به زودی تقریباً همه دستگاهها توسط یک برنامه کامپیوتری زِنگمَن کنترل میشدند. البته همه اختراعات همیشه آنطور که به نظر میرسید کاربردی نبودند، اما مردم هر چیزی را که از او بود میخریدند. همین بود. همه میخواستند دستگاههای زِنگمَن، بزرگترین مخترع جهان را داشته باشند.
یک روز زیبا زِنگمَن به خود گفت «امروز میروم اختراعاتم را از نزدیک تماشا کنم!». تلسکوپ بزرگش را کنار گذاشت و با اشتیاق زیاد از پلههای متعدد پایین رفت تا به شهر برود. از چشمانداز دیدن اختراعات فوقالعادهاش در عمل خوشحال بود.
«شاید حتی این گشت کوچک چند ایده جدید به من بدهد. چون، برای اینکه کاملاً صادق باشم، آخرین اختراعاتم به کاربردی اولینها نبودند...» زِنگمَن فکر میکرد. «اما ماشینهای بستنی من هنوز شکستناپذیرند»، نه بدون غرور به خود گفت در حالی که دقیقاً از مقابل گروهی که بستنی نارگیل میخوردند رد شد – طعم روز.
او کاملاً در افکارش غرق شده بود که ناگهان – بوم! – چیزی با سرعت بالا به ساق پایش برخورد کرد.
زِنگمَن فریاد زد و به اطراف نگاه کرد. جلویش کودکی ایستاده بود، به شدت ترسیده، با یک اسکیتبورد زِنگمَن زیر بغل. «ببخشید، منظورم نبود»، لکنتزنان گفت، اما زِنگمَن گوش نداد و عصبانی دور شد. ناگهان موسیقی بلندی به صدا درآمد.
او هرگز چیزی به این وحشتناکی نشنیده بود. به اطراف نگاه کرد و دید که موسیقی از بلندگویی میآید که خودش طراحی کرده بود و کودکی در آن سوی خیابان در دستش گرفته بود. به نظر میرسید موسیقی مورد پسند کودک است اما برای زِنگمَن سردرد وحشتناکی ایجاد کرد که حالش را حتی بدتر کرد. اینطور نبود که او پیادهرویش را تصور کرده بود!
زِنگمَن از دست بچهها دیوانه وار عصبانی بود. چگونه میتوانستند اختراعاتش را اینقدر بد استفاده کنند؟ نمیتوانست بخوابد و در میان شب، پشت کامپیوتر طلایش نشست. از آنجا به همه ریزپردازندههای جاسازی شده در اسکیتبوردها دستور داد که دیگر اجازه ندهند روی پیادهروها برانند. به ریزپردازندههای درون بلندگوها دستور داد که فقط موسیقی با صدای معقول پخش کنند – به جز موسیقی مورد علاقهاش که بلافاصله گوش داد تا حالش را بهتر کند.
فردای آن روز، در مدرسه، آشفتگی بزرگی حاکم بود. در راه مدرسه اسکیتبوردها از کار افتاده بودند. چرخها به سادگی حرکت نمیکردند. و بعد بلندگوها. بچهها دیگر نمیتوانستند صدا را زیاد کنند. اما چه اتفاقی داشت میافتاد؟
حتی اگر هیچکدام از این اشیا را نداشت، اِدا متعجب شد که اسکیتبوردها و بلندگوها ناگهان مانند قبل از کار بیفتند. اما وقت زیادی برای فکر کردن به آن نداشت، چون دوباره در حال ساختن بود. از قطعات سه دوچرخه شکسته، یک دوچرخه جدید ساخت. آن را به مادرش هدیه داد تا بتواند با صرفهجویی در هزینه بلیط اتوبوس سر کار برود. به برادرش یک بلندگو هدیه داد تا بتواند شبها قبل از خواب وقتی مادرش هنوز از سر کار برنگشته داستانی گوش کند.
در عرض چند روز، در مدرسه اِدا، ترس اولیه فراموش شد. اسکیتبوردها البته دیگر روی پیادهروها نمیرفتند اما به جز آن، هنوز کار میکردند. بچهها در حیاط دور خود میچرخیدند و موسیقی را خیلی آهسته گوش میکردند. فقط یک موسیقی نظامی، پرطمطراق و عجیب، با همان صدای قبل به گوش میرسید. نسبتاً مرموز.
محبوبترین روز اِدا چهارشنبه بود. هر چهارشنبه، مادرش با آلن به دنبالش به مدرسه میآمد و با هم به کتابخانه میرفتند. اِدا به گوشه مخصوص کتابهای فنی میرفت. آنجا کتابهایی با نقشههای ساختمانی، دستورالعملهایی برای انجام آزمایشها، و توضیحاتی درباره نحوه کار دستگاههای مختلف پیدا میشد. در کتابخانه، اِدا همچنین میتوانست روی تلفن همراهش به اینترنت دسترسی پیدا کند. خیلی زود متوجه شد که میتواند کلی چیز آنجا پیدا کند. روی اینترنت، بسیاری از مردم ایدهها و ترفندهای تعمیرشان را برای کمک به دیگران به اشتراک میگذاشتند.
آن بعدازظهر، اِدا دو کلمه جدید یاد گرفت: سختافزار و نرمافزار. سختافزار چیزی بود که در واقع اِدا از قبل میشناخت: دستگاههای الکترونیکی که روی آنها کار میکرد. این دستگاهها را میتوانست در دستش بگیرد و با آنها ور برود. اما کلمه نرمافزار، کاملاً برای اِدا جدید بود. خیلی زود فهمید که به دستورات داده شده به دستگاهها یا کامپیوترها اشاره دارد. در برخی کتابها، به این دستورات برنامه یا کد میگفتند. با یک برنامه کامپیوتری، میتوانست مثلاً به بلندگوها گفت که چه آهنگی باید پخش کنند و با چه صدایی.
عالیترین چیز در کشف جدید اِدا این بود که میشد نرمافزار را همانند سختافزار تعمیر و تغییر داد. میشد اشیا را با چکش، دریل یا پیچ دستکاری کرد. نرمافزارها را با نوشتن دستورات داده شده به سختافزار پشت سر هم میساختند. حتی یک زبان برای آن وجود داشت: زبان برنامهنویسی. با نرمافزار، اِدا میتوانست اختراعاتش را حتی کاربردیتر کند. حتماً باید زبان برنامهنویسی را یاد میگرفت.
هفتههای بعد، اِدا تمام وقت آزادش را در کتابخانه گذراند. کتابها و سایتهای اینترنتی پیدا کرد که توضیح میدادند زبان برنامهنویسی و کد چگونه کار میکنند. اِدا کمی احساس میکرد که انگار دارد یک زبان مخفی یاد میگیرد – یا در مدرسه واژگان مرور میکند. اِدا تحقیق کرد. اولین برنامهاش باید چیزی ساده تولید میکرد: «این چراغ را چشمک بزن!»
البته، بلافاصله میخواست امتحان کند تا ببیند واقعاً کار میکند یا نه! در زبالهدانی، تلفنش را به یک چراغ کوچک LED وصل کرد. سپس، خطوط برنامهای را که یادداشت کرده بود در تلفنش وارد کرد...
هیچ اتفاقی نیفتاد. اِدا فکر کرد اشکال ممکن است کجا باشد. چند تغییر انجام داد، دوباره امتحان کرد و «بله!». چراغ کوچک شروع به چشمک زدن کرد. روز، شب، روز، شب. اِدا با حیرت به LED نگاه کرد. اولین برنامهاش را ساخته بود!
اِدا کاملاً در اوج شادی بود. شروع به تصور چیزهای فوقالعادهای کرد که میتوانست با آن به کار بیندازد. اگر کد برنامهنویسی درست را وارد میکرد، آنگاه اکتشافاتش دقیقاً همان کاری را میکردند که او میخواست. آنقدرها آسان نبود، اما پس از چند هفته، اِدا یک برنامه واقعاً کاربردی ساخته بود: بلندگوی آلن اکنون به طور خودکار پس از نیم ساعت وقتی که به خواب میرفت قطع میشد.
اِدا قبلاً یک ایده جدید برنامه داشت، چیزی مهمتر، یک پروژه واقعی. احتمالاً به تمام تعطیلات تابستان برای آن نیاز داشت... و بیتاب بود!
زِنگمَن از آن پیادهروی وحشتناک به بعد بسیار بد میخوابید. وقتی شب به رختخواب میرفت، نگرانیهای بزرگی آزارش میداد: «ای وای، اختراعات فوقالعادهام! امکان ندارد همه اینطور با آنها سرگرم شوند. نمیدانیم چه ممکن است پیش بیاید. من که به همه چیز، تا کوچکترین جزئیات، خوب فکر کردهام.»
زِنگمَن فکر میکرد، فکر میکرد، تمام شب در تختش میغلتید و میچرخید بدون اینکه بتواند بخوابد. وقتی صبحی با پیشانی چین خورده از نگرانی از خواب بلند شد، زِنگمَن تصمیمی گرفت. دیگر نمیشد اینطور ادامه داد! پشت کامپیوتر طلایش نشست و شروع کرد به نوشتن برنامهای پشت برنامه دیگر. در این برنامهها، با دقت بسیار مشخص کرد اختراعاتش چه باید بکنند و چه چیزی به هیچ وجه نباید اتفاق بیفتد. دیگر با هرج و مرج خداحافظی!
وقتی تمام کرد، همه برنامههای جدید را از کامپیوتر طلایش به دستگاههای مردم فرستاد. زِنگمَن به بلندگوهایش دستور داد فقط وقتی که او نزدیک میشد موسیقی مورد علاقهاش را پخش کنند، و به ماشینهای بستنی دستور داد دیگر بعدازظهرها بستنی نفروشند. در واقع شلوار گرانقیمتش در یک پیادهروی در معرض لکه شدن بود. تمام روز پشت کامپیوتر نشست و تایپ کرد، تایپ کرد، تایپ کرد...
تعطیلات تابستان قبلاً نصفش گذشته بود. اِدا مقابل پروژه بزرگش بود و سرش را میخاراند. از قطعات قدیمی، یک اسکیتبورد ساخته بود و موتوری وصل کرده بود که چرخها را میچرخاند. با یک اسکیتبورد موتوری، اِدا میتوانست حتی سریعتر پس از مدرسه به کتابخانه یا زبالهدانی برود. فوقالعاده کاربردی! اما کار نمیکرد. وقتی سوارش میشد و دکمه «روشن» را فشار میداد، چرخها البته حرکت میکردند، اما خیلی سریع. در هر شروع، اِدا از تخته میافتاد. هر چه سعی میکرد، به سادگی نمیتوانست.
پس از اینکه برای صدمین بار روی باسنش افتاد، به کتابخانه رفت. آنجا همیشه پاسخ سوالاتش را پیدا میکرد. و در واقع، روی اینترنت، به برنامهای برخورد که کسی برای اسکوتر برقیاش نوشته بود. آن هم باید آهسته شروع میکرد. اِدا برنامه را روی تلفنش بارگیری کرد.
برگشت به زبالهدانی، چند خط از برنامه را برای اسکیتبوردش کپی کرد. دو سه چیز را تطبیق داد و به ساختن ادامه داد. پس از چند تلاش ناموفق، آخرین روز تعطیلات، اِدا یک بار دیگر روی تخته سوار شد و دکمه «روشن» را فشار داد: اسکیتبورد به آرامی به حرکت درآمد. سپس، سرعت گرفت. کار میکرد! ترمز کرد. کار میکرد! اِدا فریاد شادی سر داد و رفت تا دوری در پارک بزند.
وقتی پس از تعطیلات، اِدا با اسکیتش به مدرسه رفت، دیگر دانشآموزان چشمانشان را باور نمیکردند. در زنگ تفریح بزرگ، دوستان و همکلاسیها دور اِدا حلقه زدند و کنجکاو پرسیدند: «چطوری با اسکیتت روی پیادهرو میرونی؟»
اِدا فکر کرد. «فکر کنم مشکل از اسکیتهای شما نیست بلکه از نرمافزار داخلشان است. احتمالاً نرمافزارها طوری برنامهریزی شدهاند که اسکیتها اجازه نداشته باشند روی پیادهرو برانند. اما میشود این را تغییر داد!»
همان شب، اِدا بلافاصله روی اسکیت همکلاسیاش تونی آزمایش کرد. مخفیانه تا دیروقت کار کرد و فردا، تونی دوباره میتوانست روی پیادهرو براند. با این حال، متأسفانه اسکیتش دیگر نمیتوانست صداهایی را که والدینش از زِنگمَن خریده بودند تولید کند. به جای آن، هر ده دقیقه یک صدای عجیب شبیه آروغ بلند به گوش میرسید. اِدا میدانست که این نوع اشتباهات همیشه ممکن است رخ دهند. اما اسکیت آروغدار تونی در واقع خندهدار بود.
اکنون، کودکان بیشتری پس از کلاسها به دیدار اِدا در زبالهدانی میآمدند. او به آنها کمک میکرد برنامههای اسکیتشان را تغییر دهند. چند نفر از آنها از این کشف جدید مشتاق شده بودند. باورنکردنی، با یک برنامه کامپیوتری چه کارهایی میشد کرد! میخواستند اِدا همه چیز را درباره زبان برنامهنویسی به آنها یاد دهد. و خیلی زود، دوباره میتوانستند با اسکیتشان هرجا میخواستند برانند.
اما فقط این نبود! با نرمافزار، میتوانستند ویژگیهای جدید بسیار جالبی به اسکیتهایشان اضافه کنند. ماری روی تختهاش لامپهای LED نصب کرد که با سرعت تغییر رنگ میدادند. و کنراد پیشرانههای قدیمی به اسکیتش وصل کرد تا به آن شتاب بیشتری بدهد.
اِدا، تونی، ماری و کنراد بخش بزرگی از وقت آزادشان را در زبالهدانی میگذراندند. حتی یک کارگاه واقعی برای خود ترتیب داده بودند که ساعاتی برنامههایشان را در حال گوش دادن به موسیقی روی بلندگوهایی که اِدا برای آلن ساخته بود تکمیل میکردند.
«بلندگوهای برادرت خیلی قویتر از مال ما هستند» تونی که مشغول نصب نشانگر سرعت روی کلاه ایمنیاش بود متوجه شد. «حتماً از نرمافزارش است» ماری گفت.
با هم، نرمافزار بلندگوها را تغییر دادند. سپس صدا را تا حد امکان زیاد کردند و شروع کردند مثل دیوانهها با هم برقصند.
هر روز، اِدا و دوستانش پس از مدرسه پروژههایی طرح میریختند. از یک ماشین بستنی شکسته، یک ماشین جدید ساختند، که قادر بود بستنیهایی با هر شکل و رنگی که تصور شود تولید کند. از آن به بعد، بستنیهایی به شکل مکعب، قلب، هرم، بستنیهای توتفرنگی، تمشک، بستنیهای رنگینکمان میخوردند، همه پاشیده با خردهها و آغشته به شکلات. از طعم ماشینهای زِنگمَن خیلی بهتر بود.
گاهی حتی پیش میآمد که به بزرگسالانی که مشکل کامپیوتری داشتند کمک میکردند. تونی اتوی پدرش را دوباره برنامهریزی کرد تا دوباره بتواند کراوات اتو کند. زِنگمَن که از کراوات مثل طاعون متنفر بود، اتو کردن آنها را در دستگاههایش ممنوع کرده بود. برای راننده اتوبوس، یک سیستم آبیاری از یک کامپیوتر و لوله ساختند، تا گیاهانش در تابستان از تشنگی نمیرند. همچنین به خدمتکار مدرسه کمک کردند تا جاروبرقیاش را تغییر دهد تا به طور خودکار اسباببازیها را تشخیص دهد و دیگر آنها را نبلعد.
گاهی چیزهایی فقط برای تفریح میساختند. مثل ماشین بادگلو در صندلی خانم گرنت، معلم ریاضیشان. هر بار که مینشست، یک بادگلو کوچک به صدا درمیآمد. سپس خانم گرنت غر میزد، اما اِدا مطمئن بود که هر بار باید کمی هم او را میخنداند.
یک روز، زِنگمَن متوجه شد که بعضی کامپیوترها دیگر از دستورات برنامهریزیاش اطاعت نمیکنند. به شدت شوکه و دیوانهوار عصبانی شد. بلافاصله رئیسجمهور را صدا زد و با صدایی لرزان فریاد زد: «کسی برنامههای دستگاههای من را تغییر میدهد. غیرقابل قبول است، اینها بالاخره اختراعات من هستند. و خیلی خطرناک است که همه بتوانند هرچه میخواهند با کامپیوترها بکنند. باید قانونی علیه این وضع باشد!»
رئیسجمهور نمیخواست زِنگمَن را ناراحت کند. او بود که همه کامپیوترهای دولت را برنامهریزی کرده بود. بدون آنها، نمیتوانست کشور را اداره کند. بنابراین دولت قانونی که زِنگمَن خواسته بود تصویب کرد:
«همه کامپیوترهایی که از زِنگمَن اطاعت نکنند ممنوع هستند! هر کس دستگاههای زِنگمَن را از برنامه خارج کند، باید ۵۰۰۰۰۰ سکه طلا جریمه بپردازد!»
وقتی اِدا و دوستانش از این قانون باخبر شدند، بسیار عصبانی شدند. «خیلی بیانصافی است. ما خودمان اسکیتهایمان را تغییر دادیم و دوباره برنامهریزی کردیم. حالا خیلی بهتر شدهاند. نمیگذاریم کسی آنها را از ما بگیرد!»
جلوی یکی از ماشینهای بستنی که تغییر داده بودند جمع شدند و درباره وضعیت بحث کردند. واضح بود که باید کاری علیه این قانون جدید میکردند. نقشهای کشیدند...
فردای آن روز، به مدرسه نرفتند. به جای آن، با اسکیتهایشان و پلاکاردهای اعتراضی بزرگ زیر بغل به مجلس رفتند و در مقابل ساختمان تحصن کردند. روز قبل، روی چند پلاکارد لامپهای LED کوچک نصب کرده بودند، که حالا روشن میشد. بلندگوهایشان را به هم وصل کرده بودند طوری که در همه خیابانها میشد حرفهایشان را شنید. چند عابر پیاده ایستادند و از بچهها پرسیدند چرا تظاهرات میکنند. «برای نرمافزارهای آزاد»، همصدا پاسخ دادند. و داستانشان را برای بزرگسالان تعریف کردند. آنها تحت تأثیر تأیید کردند. رئیسجمهور خودش در حال ورود به مجلس نگاهی کنجکاو به پلاکاردهایشان انداخت.
در روزهای بعد، اِدا و دوستانش دوباره برای تحصن جلوی مجلس جمع شدند. اما این بار با پشتیبانی: چند همکلاسی که اِدا اسکیتشان را دوباره برنامهریزی کرده بود، به آنها پیوستند. پدر تونی هم. بزرگسالان دیگری میخواستند از اعتراضشان حمایت کنند. دستگاههای بچهها را بسیار کاربردی مییافتند.
هر روز، کودکان و بزرگسالان بیشتری برای تظاهرات میآمدند. راننده اتوبوسی که برای آبیاری گیاهانش به او کمک کرده بودند با اتوبوسش آمد. بوق میزد تا توجه مردم بیشتری به تظاهرات جلب شود. سرایدار چند دوست با خود آورد. پدر تونی با همکارانش آمد، که همگی کراواتهای اتوشده به طور خودکار بر تن داشتند. حتی معلم ریاضی هم آنجا بود. جمعیت به چشم رشد میکرد، و پس از چند هفته، تظاهراتها خارج از شهر اِدا گسترش یافته بود. همه جا در کشور، مردم تظاهرات میکردند.
اِدا هر روز جلوی مجلس تظاهرات میکرد، حتی وقتی باران شدید میبارید. وقتی رئیسجمهور از جلوی کودکان کاملاً خیس رد شد، فقط میتوانست سرسختی آنها را تحسین کند. از اِدا پرسید: «چرا هر روز اینجا میآیید؟ چه میخواهید؟» اِدا پاسخ داد: «میخواهیم خودمان تصمیم بگیریم با کامپیوترهایمان چه کار مجاز است بکنیم یا نه» و همه دوستانش همصدا تکرار کردند: «بدون برنامه، پارو میزنیم!»
رئیسجمهور چهرههای مصمم کودکان را در نظر گرفت. برای اینکه کاملاً صادق باشد، خودش هم دوست داشت تصمیم بگیرد دولت با کامپیوترهایش چه کار مجاز است بکند یا نه. اما چیزی از کامپیوترها، نه از برنامهنویسی نمیدانست و به همین دلیل همه چیز را به زِنگمَن واگذار کرده بود. متفکر، رئیسجمهور وارد مجلس شد.
روز بعد، اِدا و دوستانش را دعوت کرد. «ما هم میخواهیم بتوانیم نرمافزارهایمان را خودمان برنامهریزی کنیم. برای این، دولت دیگر نباید به زِنگمَن وابسته باشد. میتوانید هرچه درباره کامپیوترها میدانید به من بگویید؟»، پرسید. آنها با شوق توضیح دادند نرمافزارها چگونه کار میکنند و با آنها چه کارهایی میشد کرد. رئیسجمهور کاملاً متعجب شد.
با این دانش جدید، دولتش اکنون میتوانست نرمافزار خودش را همانطور که میخواست، بدون زِنگمَن طراحی کند. بلافاصله مشاورانش را فراخواند. در یک جلسه بزرگ، با کودکان درباره همه چیزهایی که دوست داشتند در نرمافزار تغییر دهند و بهبود بخشند بحث کردند. آن شب، کودکان با غرور و رضایت به خانه بازگشتند. بالاخره اتفاقی میافتاد! اعتراض طولانیمدتشان نتیجه داده بود.
فردای آن روز صبح، تلفن زود در دفتر رئیسجمهور به صدا درآمد. زِنگمَن بود. عصبانیتر از همیشه، سعی کرد رئیسجمهور را متقاعد کند. «بدون من، کامپیوترهای دولت دیگر کار نخواهند کرد»، تهدید کرد. اما رئیسجمهور کوتاه آمد و سریع قطع کرد. تلفن آن روز بارها دیگر زنگ خورد اما کسی پاسخ نداد. رئیسجمهور و متخصصان دولت در جلسهای با اِدا، تونی، ماری، کنراد بودند.
در روزهای بعد، از صبح تا شب بحث کردند و برنامههای خودشان را برای کامپیوترهای دولت طراحی کردند. دیگر توسط تماسهای زِنگمَن مختل نمیشدند. تونی ایده خوبی داشت که تلفنها را دوباره برنامهریزی کند. وقتی زِنگمَن تماس میگرفت، به طور خودکار به این پیام میرسید: «دولت دیگر فقط مایل است با نرمافزارهایی کار کند که بتواند آزادانه استفاده، درک، انتشار و بهبود بخشد. از تماس شما متشکریم.» پس از هفتهها طولانی، بالاخره تمام کردند. مجلس قانون قدیمی «قانون زِنگمَن» را لغو کرد و اعلام کرد:
«هر شخصی حق دارد کامپیوتر خودش را برنامهریزی کند، تا زمانی که قوانین دیگر را رعایت کند.» علاوه بر این، یک درس جدید در مدرسه معرفی شد: انفورماتیک و برنامهنویسی.
آن شب، همه با هم یک جشن بزرگ برگزار کردند: اِدا، آلن، کودکان مدرسه و والدینشان، رئیسجمهور، خانم گرنت، راننده اتوبوس، سرایدار. همه آنجا بودند. خیابانها را تزئین کردند، موسیقی با صدای بلند گوش کردند و برای جشن گرفتن روز، تا دلخواه بستنی خوردند، با هر شکل و رنگی که تصور شود.
در حالی که دیگران جشن را تا دیروقت ادامه دادند، ادا، تونی، ماری و کنراد به آرامی کنار کشیدند تا به کارگاهشان برگردند. آنها از قبل کلی ایده جدید برای اختراع داشتند. و میخواستند بیدرنگ شروع کنند.
و زانگمن؟ دیگر زیاد خبری از او نشنیدهایم. شاید هنوز در ویلاى عظیمش خشمگین است و با اخم پشت کامپیوتر طلاییش نشسته است. شاید دیگر جرات بیرون آمدن به خیابان را ندارد و تمام پنجرههای خانهاش را بسته تا از استفاده دیگران از اختراعاتش ناراحت نشود. اما شاید هم از دوربینش دنیا را تماشا میکند و میبیند که بچهها هر روز چه چیز جدیدی اختراع میکنند. شاید آن وقت یادش میآید که قبلاً چقدر از ساختن و آزمایش کردن لذت میبرده. و شاید، اما فقط شاید، در حالی که یک بستنی تمشکی به شکل هرم میخورد که با پولکهای رنگین کمانی پوشیده شده است.